دیر زمانیست غمی در دل دارم
دلم گرو غم گیر کرده است
روز و شبم درغم سپری میشود
اما تو تو ای خدا مرا نمی بینی
غم را ببین چاره ایی کن چاره ایی
با الطاف الاهیت رهایم کن رها
یا بکش مرا و خیالم راحت کن
ان دوست در ان صحرای بی اب تو را می خواهد
تشنه لب ذکرش نام توست
زد خدا خواسته ایی بیش ندارد
ان هم سلامتی توست
شاعرم من
شاعری با درد عضه
درد را درقالب ارم من
مثنوی غزل قصیده
درد را میسرایم
درد را سرودم
الامم زیاد شد
اشک در چشمانم جمع
شادی از من فراری شد