شعر و دلنوشته

شعر و دلنوشته

شعر و دلنوشته ها جوانی مهربان و با ذوق اقای عرشیا
شعر و دلنوشته

شعر و دلنوشته

شعر و دلنوشته ها جوانی مهربان و با ذوق اقای عرشیا


در ورطه امیدم

جز تو کسی ندیدم

خیس بود چشمانم

با دیدن روی ماه تو

نشست خنده برلبانم

عمر سیاه من را

روشن نمود محبت تو


باز باران با ترانه

می خورد بر این دل خراب کهنه

نمناکست چشمانم از این باران دل فرسای زمانه



من همه را دوست دارم

حتی دشمنم را

از بزرگی شنیدم که گفت ببخش

که ارزش به بخشیدن است