شعر و دلنوشته

شعر و دلنوشته

شعر و دلنوشته ها جوانی مهربان و با ذوق اقای عرشیا
شعر و دلنوشته

شعر و دلنوشته

شعر و دلنوشته ها جوانی مهربان و با ذوق اقای عرشیا

من نیز راهی دیار عشق شده ام

من نیز راهی کربلاشده ام

کرب یعنی زمین بلا یعنی بلا

اما من نیز عاشق کربلا شده ام

خسته ام

خسته ام

خسته

خسته از درد وغم و واپس زدگی

خسته ام

خسته

بامرگ رها میشوم زین خستگی؟

دل به دریا زدم نهنگ عشق مرا بلعید اما چه کنم که من تنها،تلخم مرا با اولین فواره ابش بیرون افکند

چه کنم که به هر جا رفتم با دست خالی برگشتم

شاید که در این دنیا جای نیست

در زندان کالبد تنم به حبس ابد متهمم دیر زمانیست خسته ازین بند و زندان بانش هستم محصور شدم در غم هر صدم ثانیه در این هزاران قرن به من میگذرد

دوست دارم ابر باشم تا عالمی دست نیاز به اسمان دراز کنند برای گریه کردنم نه انسانی که باشم که حرف میزنم بگویند خموش باش چه برسد بگریم