شعر و دلنوشته

شعر و دلنوشته

شعر و دلنوشته ها جوانی مهربان و با ذوق اقای عرشیا
شعر و دلنوشته

شعر و دلنوشته

شعر و دلنوشته ها جوانی مهربان و با ذوق اقای عرشیا

نیایش

دوست دارم

شبی را تاسحر بیدار باشم

با دل خود هوشیار باشم

گویمش ای جان ای جان شیرین

گوید مرا باخود چه کرده ایی ای صاحب زرین

گفتم اورا که غمی بزرگ دارم

دل گفت به خدا بسپار نیایش کن

شب و غم

شب بود

غمی در دل نهان بود

گفتمش ای غم چه کنم

گفت با خدا گویی نه با من چه کنم

اینست زندگی

دوست دارم تا سحر گریه کنم

تا شام بخندم

تا سحر بخوابم

تاشام بیدارباشم

اینست زندگی من

گاهی شاد و پرانرژی

گاهی غمگین و خسته

حرف نگفته

می نویسم در دلم 

حرف نگفته

ان حرفی را که نگفتی رفتی

می دانم می دانم خواهی برگشت



رخ زیبا

رخ زیبایی ندارم اما

روی تو زیباست مه رو

دلی دادم به تو  اما

جای خوب در کفنست و تو اما