شعر و دلنوشته

شعر و دلنوشته

شعر و دلنوشته ها جوانی مهربان و با ذوق اقای عرشیا
شعر و دلنوشته

شعر و دلنوشته

شعر و دلنوشته ها جوانی مهربان و با ذوق اقای عرشیا


زیادباشی زیادهستی همه جا

در کنار ادمیان نمیتوان بود زیاد

درگور نیز زیاد هستم موران میخورنم زیاد

پس و کی و کجا نخواهم بود زیاد


خواب دیدم

که خواب بودم

ملکی امد مرا برد

برد به ان دنیا 

گفت عمرت را تباه کرد

بکش عذابش را در این دنیا

پریدم زخواب اشفته حال

دیدم اذان است وقت راز و نیاز

وضویی ساختم 

قامت بستم به نیاز