شعر و دلنوشته

شعر و دلنوشته

شعر و دلنوشته ها جوانی مهربان و با ذوق اقای عرشیا
شعر و دلنوشته

شعر و دلنوشته

شعر و دلنوشته ها جوانی مهربان و با ذوق اقای عرشیا

دوست دارم شبی را با خدا خلوت کنم من باشم او حکایت ها کنم زین حال نزارم شکایت ها کنم گویمش ای رب میبینی حال مرا به بزرگی کرمت بخش مرا زین شادی بی نصیب نکن مرا

بر دلم افتاده انگار غمی به بزرگی و سنگینی عالمی بسته است راه سینه ام نمیتوانم نفس بکشم چه کنم راه رهایی من چیست مرگست یا زندگی؟؟؟

زیر باران نیز گر مراببینی

میفهمی گریانم

از دوری تو بس که گریه کردم 

درجلوی چشم هایم سد احداث کردن

قدرت و زیادی اشک مرا هیچ بارانی ندارد

دستانم تهیست

اما دلی دریا دارم

قلبی وسیع

عاشقم عاشقت

درکنارم باش 

عاشقم باش

فراموشی دارم

فراموشی فراموشی

اما هرگز نمی توانم

تورا فراموش کنم