شعر و دلنوشته

شعر و دلنوشته

شعر و دلنوشته ها جوانی مهربان و با ذوق اقای عرشیا
شعر و دلنوشته

شعر و دلنوشته

شعر و دلنوشته ها جوانی مهربان و با ذوق اقای عرشیا


خواب دیدم

که خواب بودم

ملکی امد مرا برد

برد به ان دنیا 

گفت عمرت را تباه کرد

بکش عذابش را در این دنیا

پریدم زخواب اشفته حال

دیدم اذان است وقت راز و نیاز

وضویی ساختم 

قامت بستم به نیاز

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.